دخترک ترسیده بود، ولی قیافهاش رو عادی نشون میداد. انگاری هیچ اتفاقی نیافتاده. گاهی از لای در بیرون رو سرک میکشید تا مطمئن بشه که همه چی در امن و امانه، ولی حتی از سکوت بیرون هم میترسید، احساس میکرد سر و صدایی هست و این نمیشنوه.
اونقدر وحشت بَرِش داشته بود که حتی قدرت گریه کردن نداشت. شاید واسه یه دختر بچه تو سن و سال اون طبیعی بود که گریه کنه، ولی دوست نداشت ضعیف به نظر برسه، آخه پدرش همیشه تو سرمادرش زده بود که چرا اینقدر گریه میکنی و آدم ضعیفی هستی. دخترک یاد گرفته بود برای اینکه بتونه قوی باشه لازمه گریه نکنه، یا لااقل جلوی کسی گریه نکنه.
ترسش که کمی فرونشست، از کنار در رفت سمت پنجره و دراز کشید روی تخت کنار پنجره و غرق شد تو رویاهای خودش؛
به زندگی رویاییش فکر کرد، اینکه توی یه خونه بزرگ زندگی میکنه و مادرپدرش از اون پولداران…از همونا که عین فیلما شبا به هم شب به خیر میگن؛ مادره با مهربونی دست میکشه روی موهای دخترش و لیوان شیر رو از روی سینی برمیداره و میده دست دخترش و میگه:”عزیزم شیرت رو بخور و بعدشم دندوناتو مسواک بزن و لباس خوابتو تنت کن”. دختره با بیمیلی شیرش رو هورت میکشه و دندوناشم شلکی مسواک میزنه و بعدشم یه لباس خواب همرنگ ست رختخوابش میپوشه و و میره رو تخت دراز میکشه و مادرش میاد و کنار تخت میشینه و درحالیکه موهاشو نوازش میکنه، ماچش میکنه و بهش شب به خیر میگه.
همینجاهای رویاش بود که احساس کرد یه چیزی داره سرش رو نوازش میکنه، موهاشو که تکون داد دوباره برگشت به دنیای واقعی لعنتی… یه سوسک پَردار پرید روی پرده و دخترک با خودش فکر کرد؛ که حدِ بدبختی تا چقدر میتونه باشه که حتی یه نفر نتونه تو رویاش هم خوش باشه…
ماجراهای دخترک ادامه داره
