امروز بعد ناهار سنگینی که خوردم – بعد مدتها قیمه و برنج – دلم خواست مثل قدیما رو زمین و در اتاقی که دریچه کولرش بسته است بخوابم…فکرم رفت به حدودای
سی و هفت سال پیش، ظهرای تابستون در تبریز…
یه خونه قدیمی، از اونا که دورتا دور خونه است و وسط حیاطش یه حوض بزرگ، دورتا دور حوض پر از درختهای میوه، سمت راست درخت شاتوت و سمت چپ درختهای زردآلو و شفتالو و کمی اونورتر پای درختهای زردآلو بتههای فندق و نزدیکای آخر باغچه هم که درخت تناور گردو…
از اتاق که حیاط رو نگاه میکردی تهش دیده نمیشد،
همسایه کناری و اونورتری فامیل بودن و واسه همین بیدغدغه میتونستی تو حیاط راه بری و لذت ببری…انتهای حیاط یه باغچه خیلی بزرگتر بود که درش همیشه بسته بود و نظم باغچه اینور رو نداشت و بهش میگفتند باغچه پشتی و توش پر بود از مرغ و خروس و بوقلمون، و گاهی به مناسبتهای مختلف گوسفند، تا زبون بسته قربونی بشه و غذای یه ایل رو که اومده بودند مهمونی تامین کنه.
به نسبت حیاط و باغچه خونههای دور حیاط کوچیک بودند. یه خونه که به درازا افتاده بود با سه تا اتاق، یه اتاق تودر توی بزرگ سمت چپ که مهمون خونه محسوب میشد و دو تا اتاق تو در توی دیگه سمت راست که یکیش پنجره بزرگی رو به حیاط داشت و اون یکی یه پنجره کوچیک رو به کوچه باریک جلوی در، و من عاشق این اتاق کوچیکه بودم که به صورت نیم طبقه طوری از اون یکی اتاق جدا شده بود دو تا در چوبی بین اتاقها که حریمت رو در اتاق حفظ میکرد. اشرف خاله وقتی ظهرها دعوتمون میکرد اغلب غذاهاش معلوم بود؛ پلو خورشت مسما بادمجان با کلی غوره و برنج زعفرونی خوش عطر، کوکو سیبزمینی، دلمه برگ مو، سوپ ورمیشل با تکههای درشت جعفری خرد شده روش و کلی مربا… و بعد ناهار هم چایی و کیک دستپخت خودش که بدون قر و فرهای امروزی در تابه و روی اجاق پخته شده بود و میگذاشتیش تو دهن حسابی اسفنجی بود و آب میشد و شربت آلبالوهایی که دخترخاله نسرین درست کرده بود، و تکاپوی همیشگیش که در پذیرایی از مهمون درجه یک بود و با وجود اینکه آشپزخونه کلی پله داشت و در زیرزمین واقع شده بود امکان نداشت بپذیره که بریم و اونجا ناهار بخوریم یا پذیرایی بشیم… و ترشی و شورهایی که به ردیف سنوات بارگذاریشون در خنکای دانلون پشتی آشپزخونه چیده شده بودند و همیشه یه شیشه آماده خوردن موجود بود و ربهایی که تو حیاط به عمل میاومد…
دلم پر کشید به اون روزا که صبحش پسرخاله ناصر می بردمون تو حیاط آببازی تو حوض، یا چیدن گردو و فندق و میوه…
ظهرا بعد ناهار و کیک، برنامه دراز کشیدن و چرت قیلوله بود، و دخترخاله نسرین برای اینکه من رو به خوابیدن تشویق کنه وعده شاتوت چینی و خوری بعد بیدار شدن رو میداد و نسیم خنکی که از پنجره اتاق کوچیکه میوزید و بعد نوازش ماها از اون یکی پنجره خارج میشد.
یادش به خیر، خیلی چیزا تغییر کرده؛ مثلا الان اون خونه فروخته شده و فکر کنم تبدیل به برج بشه، خالهاینا سالیان که ساکن یه آپارتمان بزرگ و جا دار هستند که پر از رفاه ولی قطعا صفای اون خونه قدیمی رو نداره، خاله مسن شده، هر چند که هنوزم مهمون نوازه و به خصوص چشمش با دیدن خواهر زادههاش میدرخشه و نسرین … که دو سالیه زیر خروارها خاک آرامیده و دست روزگار وجود عزیزش رو از ما گرفته…