واژه پر از گفتنیهاست
زبان مزین به گویش
اما اگر به سراغ من آمدی
سخنانت را با سکوت نجوا کن
اینگونه تا ابد دوستت دارم را خواهم شنید
هنوز هم گاه که ذهنم آرام میگیرد هوای تو میزند به سرِدلم
و مرا تا کجاها که نمیبرد این هوا
برای لحظهای زنده میشوم و اوج میگیرم در زندگی
ولی حیف که سقف این رویا کوتاست
یادم باشد که آشوب به پا کنم در فکرم
تا که آرام نگیرد و هوای تو نزند به سَرَم
خواستم بنویسم از عشقم به تو
قلم بشکست و کاغذ پاره شد
من اما باز هم امیدوار از عاقبت بودم
به نجوا شعر عشقی بر لب هوا دمیدم
که داند عاقبت هجرت بیافتد یا که وصلت
من اما ذرهای کمتر ز وصلت برنتابم
هر بار که به تو فکر میکنم باران میبارد
آسمان هم برای این یادواره اشکریزان است
یا آفتابی شو وَ بتاب
یا ابر دلتنگیت را از آسمان زندگی من پاک کن
تو که هستی آرام میگیرد این جان بیقرار من
تو را به حضور قَسَمت میدهم که همینطور ناخوانده بیایی
آخر خودت خوب میدانی که شیفته دیدارهایی اینگونهام
برای دیدار این فصل را وعده داده بودی
میترسم که بهار بگذرد و نیامده باشی
یا اینکه بیایی و به غفلتی دیدار تازه نگردد
سپردهام برای آمدنت خبرم کنند
خورشید رد نگاهت را خواهدگفت و نسیم عطر وجودت را
ببین آسمان نیز از ذوق دیدار تو به گریه افتاده
تو را دوست می داشتم، به تمامیِّ بودنم
شکستم که نخواستی تو مرا، به تمامیِّ خواستنم
تو رفتی و رد پای تو جا مانده بر تنم
غمی عمیق همچو بختکی بنِشَسته بر سَرِ دلم
اگرچه سالهاست همنشین درد عزلتم
هوای یاد تو اما چو مرهمیست بر این زخم مُزمَنم
بند دلم پاره میشود وقتی که فکر تو در ذهنم جاری میشود
با خود میاندیشم حضورت نیز اینچنینیست؟!!
که اگر اینگونه باشد قالب تهی خواهم کرد با بودنت
ولی نگران من نباش، تو فقط بیا
بیا و ببین که چگونه صبورانه و قطره قطره از وجودت سرمست میشوم
به من گفتهاند که پرنده نیستم
مبادا که پرواز کنم از این قفس
به گمانم بالهایم را هم چیدهاند
تا فکر آزادی نیز به سَرَم خطور نکند
ولی نمیدانستند که من به عشق تو
با بال خیال هم که شده پرواز را خواهم آموخت