اگه یه روزی میاومد که حق انتخاب میداشتم؛
حق انتخاب برای جایی که متولد میشم، برای کسی که قراره باشم.
خیلی فکرها داشتم براش…
جایی که تو چشم آدما باشم ولی اونا منو نبینند و بتونم با خیال راحت نفس بکشم
جایی که بتونم آدمها رو بدون اینکه متوجه بشن، دید بزنم؛
یکی دست تو دست اون یکی
اون یکی دنبال بچهاش که تاتی تاتی میکنه
یه پیرمرده اونورتر با زنش غرولندکنان
یه زوج جوون که چشماشون از عشق برق میزنه
یه زن جوون که رو نیمکت کنار پارک نشسته و دلش پر از غمه
و اونورتر پسرکی که سیگاری گوشه لبشه و کلافه داره قدم میزنه…
دوست داشتم کسی بشم بیآزار و مطمئن که آدما از بودن کنارم و در زیر سایهام احساس امنیت کنند
من آب جاری رو از همه آشامیدنیهای دنیا بیشتر دوست داشتم
و نور آفتاب از همهی دلگرمیهای دنیا برام بس بود
البته هر کسی میشدم و هر جا که بودم
راضی بودم
گاهی بهتر از منهایی بودند؛ درست همجوارم و در همسایگیم و حتی گاهی به من فخر هم میفروختند
ولی من عین خیالم نبود
چون راضیِ راضی بودم…
هیچوقت حس تنهایی نداشتم، چونکه از اول صبح امروز تا سحر فردا همیشه کسانی بودند
آدما هم که نبودند، گربهها، موشها و سقف آسمون بالای سرم… و گاهی که هوا صاف و تمییز بود ستارهها.
من همیشه دوست داشتم یه درخت چنار راسته خیابون ولیعصر باشم
یکی از همونا که قدمتش به چندین سال میرسه و وقتی میخوایی بغلش کنی دستهات به هم نمیرسه و همونی که قدش از درختهای پارک ساعی یه سر و گردن بالاتره
پوستش کمی تکیده و چروکیده است ولی با اینحال تو پاییز کلی برگریزون داره
من خیلی دوست داشتم یک درخت چنار باشم؛
آزاد، ولی اصیل و ریشهدار